loading...
بریچ رسمی کبری 11
سر آغاز
سلام به همه بروبچ کبرایی-تام بکی !!

اینجا اولین وبلاگ داستان نویسی کبرا11
و
من اولین نویسنده ی داستان های کبرا11 در جهان هستم!
و به قول بربچ رییس داستان نویسای کبرا11یی!
داستان های اینجا رو هیچ جای دیگه گیر نمیارین و مطمئن باشین ازخوندنشون
پشیمون نمیشید!!
بعضی از داستان ها دارای کلیپ
(ساخته شده به دستان هنرمند و استاد کلیپ سازی

A.H
هستن و برخی دیگه از داستان درحال حاضر در حال ترجمه به انگلیسی توسط
خودم هستن!)
در حال حاضر دو فصل اول داستان ها کاملا نوشته ی خودم و فصل سه  برگزیده ی
داستان های من و نویسنده های فعال هستن!
فصل 4 از داستان ها بزودی نوشته میشود
شما میتونید داستان های فصل های گذشته رو به راحتی ازمنو های سمت راست
پیدا کنیدو ازخواندن انها لذت ببرید!
کپی داستان ها با ذکر منبع و نام نویسنده در وبلاگ های دیگر مجاز است
با تشکر: ریحانه.س.م

ریحانه بازدید : 4917 دوشنبه 12 فروردین 1392 نظرات (1)

نام داستان : بیدار باش

نام نویسنده : ریحانه

سمیر در حال رانندگی تو اتوبان بود که بن بهش میگه:نمیشه یه خورده تند تر بری….آخه حوصلم سر رفت از بس اینهو مورچه رفتی…سمیر:نه نمیشه مثلا ما پلیسیم و دیگران باید از ما الگو بگیرن….هه هه هه….بن:خوب حالا میشه بگین آقای الگو که این خندتون واسه چی بود؟؟!!سمیر:آخه با خودم فکر میکنم خوب شد که تو پلیس شدی وگرنه تا آخر عمرت باید جریمه ی سرعت بالاتو میدادی…بن:…(از مرکز به تمامی واحد ها…:یک بی ام و سیاه آدم رباعی کرده….در بزرگراه آ3 در حال فراره و….)سمیر در حالی که اون ماشین رو در جلوش میدید:تا وقتی ما هستیم مگه فرار معنی داره..؟؟(و سرعتش رو زیاد میکنه…)بن:چه عجب….!!که یهو از اون ماشین شلیک میشه و چرخ ماشنشون میترکه…بن هم به اون ماشین شلیک میکنه و صندوق عقبش رو میزنه و باز میشه و یه مخزن از توش میوفته بیرون و اونا فرار میکنن…و مامور های ما اون مخزن رو میبرن آزمایشگاه تا هارتبورت بفهمه که این چی هست…؟؟و بعد از اون کارآگاه های ما در دفترشون سر اینکه کی باعث شد تا مجرم ها فرار کنن دعواشون میشه…سمیر:اگه یخورده تیر اندازیت خوب بود الان بجای اینکه فقط یه مخزن بیخود گیرمون بیاد و چرخ ماشینمون بترکه الان اونا پنچر کرده بودن….بن: اولا که ترکیدن چرخ هیچ ربطی به من نداشت و از رانندگی بد تو بود…بعدشم همین که یه چیز گیرمون اومد خیلیه…اگه تو بودی که علف کنار پارک هم گیرمون نمی اومد….سمیر:ولی تو….(که یهو گوشیش زنگ میخوره..)سمیر:بله سمیرم….هارتبورت با نگرانی:سریع خودتون رو برسونین اینجا….((و بعد از رفتن بن و سمیر به آزمایشگاه…))سمیر:خوب انیشتن چی فهمیدی..؟؟هارتبورت:هیچی…این اولین باریه که باید بگم کنار میکشم…من هیچی از مایع درون اون مخزن سر در نمیارم…بن:یعنی چی؟تو که هیچ وقت شکست نمیخوردی؟؟هارتبورت:همینطوره…!!ساختار درونی این مایع سبز و غلیظ شبیه ویروس های خطرناک میمونه ولی اصلا خاصیت اون ها رو نداره….نه نه….من نمیفهمم….من باید بیشتر روش کار کنم …به هر حال باید احتیاط کنیم با این مایع ناشناخته….بن و سمیر با تعجب: درسته….!!((که یهو دوباره گوشی سمیر به صدا در میاد…))سمیر: بله سمیرم…. سوزانه:من درباره ی اون ماشین و مارک مخزن تحقیق کردم….احتمال داره که جای اونا رو پیدا کرده باشم…سمیر:کجاااااااااااااااااااااااااااااااااااااست؟؟سوزانه:احتمال داره یکی از این دو جا باشن و…((و آدرس ها رو به سمیر میده….))بن و سمیر از هم جدا میشن تا هر یک به یک آدرس برن…

 

ادامه ی داستان را در ادامه ی مطلب بخوانید

سمیر وقتی به محل میرسه….میبینه که خبری اونجا نیست…و به بن زنگ میزنه و بن جواب میده:سمیر من پیداشون کردم اونا….آه ه ه ه…. و تماس قطع میشه و سمیر دوباره زنگ میزنه ولی جوابی نمیگیره….و نگران میشه تا بلایی سر بن اومده باشه…و در راه رفتن به اونجا زنگ میزنه و نیروی کمکی میخواد و …… اون خلافکارا بن رو در حالی که بیهوش بود کشون کشون میارن و کنار گروگانی که گرفته بودن((یه دختر جوون بود))میبندن…اون دختر وقتی خلافکارا میرن:آقا…آقا….(و بن کم کم بهوش میاد و با تعجب دور و برش رو نگاه میکنه….)و وقتی میفهمه چه بلایی سرش اومده میگه:لعنتییییییییییییییی!!یهو اون خلافکارا داخل اتاق میشن و میخوان به دختره چیزی رو تزریق کنن…دختره مقاومت میکنه و بن هم کمکش میکنه اما چون دستای هر دوشون بسته بود…بن کتک میخوره و به دختره هم اون ماده تزریق میشه….و بعد اون خلافکاره رو به بن میگه:با این دست و پایی که تو میزنی نشون دادی که تو هم میخوای…باشه الان برای تو هم میارم….(و بعد از اونجا میره….)دختره:نه نه نه…!!بن:میشه بهم بگی موضوع چیه..!!؟؟اون ماده چی بود؟ اصلا اونا تو رو برای چی میخوان…؟دختره:پدرم یه دانشمند بود اون این ویروس خطرناک رو کشف کرد….اونا میخواستن پدرم باهاشون همکاری کنه اما….در آخر پدرم رو کشتن و برای اینکه از اسرار این ویروس سر در بیارن اون رو به من تزریق کردن… برای اون ویروس پادزهری ساخته نشده و خیلی هم خطرناکه…ظرف 24ساعت آدما رو میکشه…اونم با درد و رنج…چون هر لحظه ای که میگذره اندام های حسی بدن رو فلج میکنه…که یهو اون خلافکاره برمیگرده و به بن نزدیک میشه و یهو اون ویروس رو به بن هم تزریق میکنه و میره….بن:نههههههه…!!اختره:ما هر دو میمیریم…..بن:نه نه نه…این اتفاق نمی افته…..دوست من بزودی میرسه و هر دومون رو نجات میده….دختره:چه فایده داره که تو اون لحظه تو حتی نمیتونی بهش بگی که چته..!!بن:!!و بالاخره سمیر و نیروی کمکی میرسن و اون خلافکار ها رو دستگیر میکنن ولی بن و اون گروگان رو پیدا نمیکنن…. سمیر در حالی که یقه ی اون خلافکار رو گرفته بود سرش داد میزنه…:زود باش بگو همکار من کجاست..؟؟خلافکاره:نمیدونم در باره ی چی صحبت میکنی؟؟و….

بعد از این،یهو بعضی از پلیس ها میان و به سمیر میگن:ما یه زیر زمین مخفی پیدا کردیم که منتظر دستور شماییم تا بریم داخل…سمیر:زود باشین دیگه برین…برین..(و سمیر هم همراشون میره….)اونا در رو میشکونن و بن همراه اون دختر رو پیدا میکنن…سمیر با خوشحالی میاد و دستای بن رو باز میکنه و میگه:خوش حالم که پیدات کردم بن…که ناگهان بن میوفته و سمیر میگیرتش و در حالی که به سختی نفس میکشید سعی میکرد که به سمیر بگه:ههه ههه ههه…مایع سبز…. مای…ع….سبز…سمیر:بن تو حالت خوب نیست…!!(و بن سرفه های شدید میکرد و کم کم داشت نفسش بند می اومد…)سمیر:بن …بن…بننننن….زود باشین یه آمبولانس خبر کنین….(حال اون دختر هم همینطور بد بود…)بن و اون دختره به بیمارستان منتقل میشن ولی هیچ یک از دکتر ها نمیتونن دلیل بیماری و ویروس شناخته نشده رو پیدا کنن و همچنان حال اون دو بدتر و بدتر میشد….تا بالاخره هارتبورت از اون ویروس سر در میاره و به سمیر زنگ میزنه و…:هارتبورت:من ساختار درونی اون ماده رو شکافتم و اسید های کربن… سمیر:خواهش میکنم هارتبورت یکم ساده تر….هارتبورت:خیلی خوب….یه ویروس خطرناکه که 24 ساعت بعد تزریق باعث مرگ میشه و در این زمان اندام های حسی رو فلج میکنه و از نشانه هاش بند اومدن زبون و حرف نزدن و به سختی نفس کشیدن و …در نهایت بالا آوردن خون که مرحله ی بعدش مرگه….!!و واگیر دار نیست و فقط از راه تزریق منتقل میشه…و تا الان هم براش پادزهری ساخته نشده….سمیر در حالی که از نگرانی اشک تو چشاش جمع شده بود پاهاش سست شده و میوفته….و میگه:نه……….هیچ پادزهری…..هارتمورت:البته گفتم تا الان….چون من حدس میزنم که بتونم یه چیزی درست کنم…ولی….سمیر به آرومی:اونا اون ویروس رو به دونفر تزریق کردن . یکیشون یه دختر جوونه و یکیشون هم ……یکیشون هم …..بنه….!!(و در همین لحظه اشک از چشاش سرازیر میشه….)هارتبورت:چیییی؟؟بن….!!نهههه!!من تمام سعیمو میکنم…که دوستم رو نجات بدم فقط تا اون لحظه سعی کنین بهوش نگهشون دارین…(و قطع میکنه)هارتبورت به همراه دکترای دیگه سعی در ساختن پادزهر بودن و سمیر سعی میکرد تا اون دو رو بهوش نگه داره تا اینکه اولین پادزهر ساخته شد…سمیر دکتر ها رو پیش بن راهنمایی کرد ولی بن به سختی دستش رو بالا آورد و گفت:من…من…ت..ح..مل..میک نم….اول…..اون….سمیر با ناراحتی بن رو نگاه میکرد و بالاخره اولین پادزهر با اصرار بن به اون دختر تزریق شد….

٢٣ ساعت بعد از زمان مقرر….

حال بن خیلی بد میشه و خون از دهنش میچکه و سمیر همچنان که مظترب بود:بنننننننن!!! وبن بیهوش میشه….در همون لحظه پادزهر دوم ساخته و به بن تزریق میشه اما….

بخاطر دیر تزریق شدن پادزهر و همچنین بیهوش شدن بن…..بن به کما میره…..

(دو هفته بعد از این ماجرا اون دختر سلامتیشو بدست میاره و از بیمارستان مرخص میشه… در حالی که وضع بن هنوز معلوم نبود…با گذشت ١ ماه دکتر ها از بن قطع امید میکنن چون هییچ یک از علاءم حیات رو نداشت ولی سمیر مرگ اون رو قبول نمیکرد و میگفت:اون هنوز نفس میکشه…پس هنوز زندست…اما با گذشت٢ ماه چون سمیر پرونده ای رو به دست نگرفته بود از مقامات بالا دستور میاد که سمیر باید به کارش برگرده وگرنه از پستش برکنار میشه و سمیر مجبور بود که قبول کنه….شب قبل از اینکه باید به کارش برمیگشت پیش بن میره و در صندلی کنار تختش میشینه و در حالی که مرگ اون رو قبول کرده بود و باید فراموشش میکرد میگه((با ریتم شعر بخونینش)):

نمیدونم چی شد که اینجوری شد

نمیدونم چند روزه نیستی پیشم

اینا رو میگم که بهت بدونی

دارم بدون تو دیوونه میشم

تا کی به عشق دیدن دوبارت

تا کی باید منتظرت بمونم

بس که باید اینجا باشم یا اونجا

قرار نبود چشمای من خیس بشه

قرار نبود هر چی قرار نیست بشه

قرار نبود دیدنت آرزوم شه

قرار نبود که اینجوری تموم شههه

یادت میاد ثانیه های آخر

گفتی میرم اما میام بزودی

چشمام بستم نبینی اشکمو

چشمامو وا کردمو رفته بودی

قرار نبود منتظرت بمونم

قرار نبود بری و بر نگردی

از اولش تو بهترینم بودی

آخرشم که تو باید بمونیییی

(شعری از علیرضا تالشی با کمی تخلیص)

اون شب سمیر در همون جا خوابش برد و خواب بن رو دید…بن به اون لبخند میزد…سمیر:بن از پیشم نرو…..تنهام نزار…بن:من همیشه کنارتم….سمیر….سمیر…سمیر…(که یهو سمیر از خواب میپره و نگاهی به بن میندازه…اون هیچ تغیری نکرده بود….با ناامیدی بلند میشه تا بن برای آخرین بار ترک کنه که ناگهان دوباره صدای ضعیف بن رو میشنوه:سمیر….سمیر…. این دیگه خواب نبود واقعیت بود سمیر دکترا رو صدا میکنه و بعد از اینکه دکتر از اتاق بن میاد بیرون….سمیر:حال اون خوب میشه دکتر مگه نه…؟؟دکتر:واقعا نمیدونم چی بگم ولی این یه معجزست…بله ایشون بعد از مدتی از بیمارستان میتونن برن…و سمیر مثل اینکه دنیا رو بهش دادن با شادی فراوان به اتاق بن میره و اون رو در آغوش میگیره و میگه:خوشحالم که پیشم برگشتی بن!!بن:من که همیشه کنارتم….

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط مریم در تاریخ 1394/03/01 و 11:29 دقیقه ارسال شده است

ببخشید چجوری باید این قسمتایی که داستانشونو نوشتید دانلود کنم؟؟من اصلا این قسمتا رو ندیدم...
از گذاشتن چنین مطلبایی کمال تشکر رو دارم
پاسخ : خخخخخخخخخخ عزیزم این داستان ها حاصل تخیل خودمه و تو کبرا11نشون داده نشده!!!!


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • پیوندهای روزانه
    داستان های فصل دوم

    داستان شماره 1

    داستان شماره 2

    داستان شماره 3

    داستان شماره 4

    داستان شماره 5

    داستان شماره 6

    داستان شماره 7

    داستان شماره 8

    داستان شماره 9

    داستان شماره 10

    داستان شماره 11

    پشت صحنه ی داستان ها

    داستان های فصل سوم

    داستان شماره ی 1

    داستان شماره ی 2

    داستان شماره ی 3

    داستان شماره ی 4

    داستان شماره ی 5

    داستان شماره ی 6

    داستان شماره ی 7

    داستان شماره ی 8

    داستان شماره ی 9

    داستان شماره ی 10

    داستان شماره ی 11

    پشت صحنه ی داستان ها

    آمار سایت
  • کل مطالب : 324
  • کل نظرات : 3901
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 146
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 527
  • بازدید ماه : 1,758
  • بازدید سال : 12,331
  • بازدید کلی : 2,840,876
  • کدهای اختصاصی