loading...
بریچ رسمی کبری 11
سر آغاز
سلام به همه بروبچ کبرایی-تام بکی !!

اینجا اولین وبلاگ داستان نویسی کبرا11
و
من اولین نویسنده ی داستان های کبرا11 در جهان هستم!
و به قول بربچ رییس داستان نویسای کبرا11یی!
داستان های اینجا رو هیچ جای دیگه گیر نمیارین و مطمئن باشین ازخوندنشون
پشیمون نمیشید!!
بعضی از داستان ها دارای کلیپ
(ساخته شده به دستان هنرمند و استاد کلیپ سازی

A.H
هستن و برخی دیگه از داستان درحال حاضر در حال ترجمه به انگلیسی توسط
خودم هستن!)
در حال حاضر دو فصل اول داستان ها کاملا نوشته ی خودم و فصل سه  برگزیده ی
داستان های من و نویسنده های فعال هستن!
فصل 4 از داستان ها بزودی نوشته میشود
شما میتونید داستان های فصل های گذشته رو به راحتی ازمنو های سمت راست
پیدا کنیدو ازخواندن انها لذت ببرید!
کپی داستان ها با ذکر منبع و نام نویسنده در وبلاگ های دیگر مجاز است
با تشکر: ریحانه.س.م

ریحانه بازدید : 2793 دوشنبه 12 فروردین 1392 نظرات (0)

نام داستان : ناجوانمردی

نام نویسنده : ریحانه

بن و سمیر تو اتوبان طبق معمول مشغول گشت بودن…بن:هه هه هه!!سمیر:چته اینقدر میخندی…؟؟بن:دارم به قیافه ی تو میخندم…..سمیر:مگه من چمه؟؟بن:میدونی اون قهوه ای که صبح تو پاسگاه داشتی میخوردی…….سمیر:خوب که چی؟؟بن:یعنی واقعا تو اینقدر بی احساسی که وقتی تو قهوت نمک ریختم نفهمیدی؟؟سمیر:نه من اینقدر باهوشم که میدونستم تو این کاره ای واسه همین جای نمک و شکر رو عوض کردم و میدونی که من قهوه با شکر رو دوست دارم…..(که یهو دو تا ماشین جلوییشون با هم درگیر میشن و یه ماشین به ماشین دیگه شلیک میکنه و یه نفر رو میکشه…)سمیر پیاده میشه تا به اون ماشین کمک کنه….بن هم دنبال ماشین بعدی میره….ولی مسافت زیادی نگذشته بود که یکی از اون ماشین زنده پرت میشه بیرون و کامیون جلوی بن کنترلش رو از دست میده و پشت سرش بن نمیتونه کنترلش رو حفظ کنه و از بالای کامیون پرت میشه…..و بالاخره بعد از چرخش در هوا ثابت میاسته و آسیب زیادی به بن وارد نمیشه ولی بدنه ی جلوی ماشین آسیب میبینه و هر لحظه امکان انفجارش هست….بن میخواست بیاد بیرون اما پدال های ماشین کج شده بودن و مچ پای راست بن توشون گیر کرده بود و سمیر فاصله ی چندانی با اونها نداشت و سریع خودش رو به اونجا میرسونه…..سمیر:چی شده؟؟بن:پام گیر کرده…. سمیر:خیلی خوب با شماره ی3 میکشمش بیرون…بن:باشه…آه ه ه!!سمیر:1…3!!بن:آی ی!!تو که گفتی تا 3….پس 2 کجاست!!(و بلافاصله ماشین میره رو هوا!!)و اون شخص دستگیر میشه و بن هم پاش بدجوری آسیب میبینه و تا چند روز تو مرخصی میمونه و…..

 

ادامه ی داستان را در ادامه ی مطلب بخوانید

به دلیل آسیب رسیدن به پای بن چند روزی سمیر به کارها رسیدگی میکرد…از اون فرد پرت شده از ماشین بازجویی میکنن ولی اون همکاری نمیکرد و حاضر بود به جرم قطل بره زندان…
سمیر شک کرده بود که این فرد چرا اینقدر از خودش مطمنه…شاید کاسه ای زیر نیم کاسه باشه و چند روز بعد به همراه تام تصمیم گرفت ماشین حمل اون خلافکار تا زندان رو همراهی کنه…در اون روز دو نفر پلیس جنایی در جلوی ماشین نشسته و رانندگی میکنن….و تام و سمیر میخواستن پشت ماشین و کنار سلول اون خلافکار باشن…که ناگهان….سمیر:بن … تو اینجا چی کار میکنی؟؟بن:چیه از دیدنم خوشحال نشدی؟؟رفیق تازه پیدا کردی منو فراموش کردی…؟سمیر:نه فقط پات چطوره؟؟بن:بهتره حداقل میتونم راه برم…من هیچوقت رفیقم رو نیمه راه رها نمیکنم….تام:خوب بهتر حالا 3 نفری شدیم….و بالاخره همگی سوار ماشین میشن و شبانه حرکت میکنن!!مسیر طولانی بود و از وسط یه جنگل میگذشت….و کاراگاهان ما برای اینکه حوصلشون سر نره از دوران ابتدایی شروع پلیسیشون میگن!!تام:اول با تجربه تر ها..!!بن:راست میگه…سمیر تو شروع کن…سمیر: باشه….من از همون اول حدود1سال تو پلیس جنایی بودم…ولی آندریا وقتی همسرم شد بدلیل سنگین بودن این کار اومدم تو پلیس بزرگراه….بن:من حدود3یا4سال تو پلیس جنایی بودم و شغلمم به خاطر داشتن هیجان زیاد خیلی دوست داشتم ولی از همکارم خوشم نمیومد و ….به هر حال اون یه پلیس فاسد بود…انتقالی گرفتم….ولی فکرشو نمیکردم بیام تو پلیس بزرگراه….و با همکاری بد اخلاق مثل سمیر آشنا شم….یادته سمیر…تو فکر میکردی من با خلافکارام…..سمیر:آره یادمه فکر میکردم که تو خیلی بی عرزه ای ولی حالا فهمیدم که……..خیلی از آنچه که فکرشو میکردم بی عرزه تری…..!!بن:بلههه دیگه….!!تام:خوب من که از همتون کم تخربه ترم….من1سال تو پلیس جنایی بودم و امسال هم که با شمام…..(که یکدفعه ماشین بدجوری ترمز میکنه….)سمیر:یعنی چی شده؟؟ بن:من و تام میریم یه نگاهی بندازیم…تو ایجا باش و مواظب این باش….سمیر:باشه…..و تام و بن وقتی از ماشین پیاده میشن……(یه فرد ناشناس:آهای اون کسی که داخل ماشینی..همراه رفیقمون پیاده شو وگرنه جای رفیقات آبکش خون تحویل میگیری….سمیر: خیلی خوب داررم میام!!(و با زندانی از ماشین پیاده میشه….)اونا زندانی رو تحویل میگیرن و تام و بن و سمیر رو به به یه درخت میبندن….(اون2تا پلیس جنایی هم کشته بودن)یکی از اون خلافکارا:خوب زود باشین بگین ببینم….فقط همین یه ماشین بودین…؟؟بن: نه….2تا چیپ سیاه پشت سرمونن الان هم میرسن….!!هه کارتون تمومه…خلافکاره:جدی…میگی؟؟و….اون خلافکاره که میفهمه بن مسخرش کرده به یکی از اعضای دیگشون اشاره میکنه و اونا بن رو میزنن و…….. بن:آی ی ی!!سمیر:هی…ولش کنین….و……بالاخره رییسشون همراه زندانی و چند نفر دیگه فرار میکنن…و چند نفری میمونن تا کار شاهد ها(قهرمون های خودمون) رو تموم کنن….تام که تو این مدت ساکت بود…با ساییدن طناب به درخت طناب رو پاره کرده بود و همه آزاد میشن…و با اون چند نفر درگیر میشن….طی درگیری ها بن حواسش نبود که یکی از پشت بهش شلیک میکنه…سمیر متوجه شده بود و واسه ی همین خودشو طرفش پرت میکنه تا تیر به بن اصابت نکنه ولی ……تیر به خودش میخوره و بدجوری آسیب میبینه….سمیر:آه ه ه!!بن:نههههههه!!….و وقتی از دست خلافکارا فرار میکنن که باید جنگلی که مسیر طولانی و خطرناکی رو بگذرونن ولی همچنان خلافکارا دنبالشونن….بن سمیر رو در حالی که کول گرفته:سمییر طاقت بیار…تام:نمیشه یکم سریعتر بیاین….الان میرسن ….بن:نمیبینی حالش بده…!!تام: به من مربوط نیست که حال کی بده و حال کی خوبه….من جون خودم رو نجات میدم….بن:اگه اینطوره پس از اینجا برو و تنهامون بزار….نامرد…..تام:همین کار هم میکنم….(و از اونجا میره….)سمیر خونریزی شدیدی داشت و تقریبا نیمه بیهوش بود و حالش خیلی بد بود…بن که میبینه راه جنگل رو گم کرده و از طرفی هم راه برگشت نداره تصمیم میگیره جایی مخفی شن تا کمی سمیر بتونه استراحت کنه ولی خلافکارا مسیر اونا و مخفیگاهشون رو پیدا میکنن……و بن فرصت اینکه اسلحشو برداره رو پیدا نمیکنه که اونا به دستش شلیک میکنن…..و بن هم زخمی میشه ولی با جراحت کمتر…و در همون لحظه یکی از همون خلافکارا میگه:خوب گیرتون آوردیم….با زندگی شرینتون خداحافظی کنید…و در اعماق جنگل صدای تیر میپیچه…..

و اون خلافکارا با تیری که از طرف تام شلیک شده بود کشته میشن….بن:تام…..تو….!!تام:چیه فکر کردی تنهاتون میزارم….؟؟من راه خروج از جنگل رو پیدا کردم…..من سمیر رو میارم تو خودت زخمی ای!!بن در حالی که دنبال تام مبرفت:ولی من که با تجربه تر از تو ام نتونستم راه رو پیدا کنم و تو……!!تام در حالی که سمیر رو میبرد:ربطی به تجربه نداره من تو مدرسه جغرافیام از 20 نمره 22میشدم….!!بن: به هر حال خوشحالم که میبینم تنهامون نذاشتی….تام:خیلی خوب رسیدیم به جاده….و بعد یه ماشین رو نگه میدارن….و با اون خودشون رو به بیمارستان میرسونن….و در حالی که دیگه سمیر کاملا بیهوش بود و(بعد از باند پیچی دست بن) تام و مخصوصا بن نگران سمیر بودن…..و بعد از مدتی دکتر از اتاق میاد بیرون….

قیافه ی تام:ناراحت

قیافه ی بن:نگران

قیافه ی دکتر:

قیافه پرستار:ساکت

قیافه ی سمیر:شیطان

قیافه ی تو:خنثی

قیافه ی من:نیشخند

قیافه ی……

دکتر:خوشبختانه ایشون حالشون خوب میشه….

قیافه ی من و تو و تام و بن و سمیر و دکتر و پرستار و…..: و بعد از این ماجرا سمیر مدت زیادی مرخصی میمونه و بن تنهایی به برخی از پرونده ها رسیدگی میکنه تا اینکه سمیر خوب میشه….

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • پیوندهای روزانه
    داستان های فصل دوم

    داستان شماره 1

    داستان شماره 2

    داستان شماره 3

    داستان شماره 4

    داستان شماره 5

    داستان شماره 6

    داستان شماره 7

    داستان شماره 8

    داستان شماره 9

    داستان شماره 10

    داستان شماره 11

    پشت صحنه ی داستان ها

    داستان های فصل سوم

    داستان شماره ی 1

    داستان شماره ی 2

    داستان شماره ی 3

    داستان شماره ی 4

    داستان شماره ی 5

    داستان شماره ی 6

    داستان شماره ی 7

    داستان شماره ی 8

    داستان شماره ی 9

    داستان شماره ی 10

    داستان شماره ی 11

    پشت صحنه ی داستان ها

    آمار سایت
  • کل مطالب : 324
  • کل نظرات : 3901
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 146
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 538
  • بازدید ماه : 1,769
  • بازدید سال : 12,342
  • بازدید کلی : 2,840,887
  • کدهای اختصاصی