loading...
بریچ رسمی کبری 11
سر آغاز
سلام به همه بروبچ کبرایی-تام بکی !!

اینجا اولین وبلاگ داستان نویسی کبرا11
و
من اولین نویسنده ی داستان های کبرا11 در جهان هستم!
و به قول بربچ رییس داستان نویسای کبرا11یی!
داستان های اینجا رو هیچ جای دیگه گیر نمیارین و مطمئن باشین ازخوندنشون
پشیمون نمیشید!!
بعضی از داستان ها دارای کلیپ
(ساخته شده به دستان هنرمند و استاد کلیپ سازی

A.H
هستن و برخی دیگه از داستان درحال حاضر در حال ترجمه به انگلیسی توسط
خودم هستن!)
در حال حاضر دو فصل اول داستان ها کاملا نوشته ی خودم و فصل سه  برگزیده ی
داستان های من و نویسنده های فعال هستن!
فصل 4 از داستان ها بزودی نوشته میشود
شما میتونید داستان های فصل های گذشته رو به راحتی ازمنو های سمت راست
پیدا کنیدو ازخواندن انها لذت ببرید!
کپی داستان ها با ذکر منبع و نام نویسنده در وبلاگ های دیگر مجاز است
با تشکر: ریحانه.س.م

ریحانه بازدید : 4657 دوشنبه 12 فروردین 1392 نظرات (5)

نام داستان : خودت قضاوت کن

نام نویسنده : ریحانه

(بن و سمیر مشغول گشت زنی در بزرگراه بودند،سمیر رانندگی میکرد)بن:هی هی هی!سمیر:چیه چرا آه میکشی؟؟بن:آخه الان دو ماهه که خبری از پرونده ی جدید نشده حوصلم سر رفته!سمیر:چیه بدت میاد یکم استراحت بکنی؟؟بن:خوب البته…(که یهو بیسیم به صدا در میاد!)مرکز:از مرکز به کبری11!یه ماشین دزدی،رخ داده در بزرگراه آ4 جی پی اس نشون میده شما بهش نزدیکین!خوب برین ببینیم چه میکنین!(که یهو کروگر بیسیم رو میگیره و میگه:حاضرم قسم بخورم اگه ایندفعه ماشینتون رو داغون کنین تا یه ماه بی ماشین بشین!)
بن:سمیر ماشینو مواظب باششششش!!(که یهو میخورن به همون ماشینه ولی بازم تعقیب و گریز ادامه پیدا میکنه!)کروگر:بهتره بگم بی ماشین شدین!(و بعد قطع میکنه)!
بن:اونجا رو نیگاه دور زد!نهههه داره ورود ممنوع میره!سمییرررر بپا نهههه!! بن:اگه الان من بودم حداقل 5 دقیقه طول میکشید تا تصادف کنیم ولی تو…!سمیر:خودم میدونم!نمیخواد بگی!بن:حالا تا یه ماه بی ماشین میشیم!!سمیر:ههه!بن:کجاش خنده داشت؟سمیر:وقتی تو رو داریم غم نداریم!بن:حتی فکرشم نکن که از ماشینای شخصی من برای پرونده استفاده کنیم!سمیر: بن:خیلی خوب!ولی فقط کافیه که یه خط روش بیوفته تا به قول خودت آیندت تباه بشه!سمیر:خوب حالا تو هم!خسیس!بن:اه ه ه!!ببین داری از همین الان شروع میکنی ها!اصلا من ماشینامو نمیدم!سمیر:ببخشید ببخشید غلط کردم!بن: !

 

ادامه ی داستان را در ادامه ی مطلب بخوانید

در پاسگاه
کروگر:خوب تا یه ماه پیاده میاین سرکار!سمیر:خانوم کروگر نگران نباشین بن راه حل این مشکله!بن:بلهههه دیگه منم شدم کاسه ی داغ تر از آش!کروگر:خوب پس میدونین که دولت هزینه ی خسارت به ماشین شخصی ماموران رو نمیده آقای یگر!سمیر:آرهههه!بن:نهههه!
در شهر
بن:خوب پول این سهم از قهوه هم من حساب کردم!دفعه ی بعد نوبت تو!سمیر:چشمممم حتما!بن:چیه دست و دلباز شدی؟سمیر:یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟بن:نههه!بگو! چی؟سمیر:مگه ماشینتو اون ور پارک نکرده بودی؟بن:چطور؟سمیر:فک کنم سرجاش نیست! بن:فک کنی!!!!نههههه!!خدای من!نهههه!سمیر:آرههه!!
در همون لحظه گوشی سمیر زنگ میخوره و گزارش یه ماشین دزدی دیگه رو میدن!(مشخصات مال ماشین بن بود!)
در بزرگراه
بن:آخه چرا باید ماشین مورد علاقمو برای ماموریت بیارم؟سمیر:تا بتونیم اون یکی ماشینتو پس بگیریم!
سمیر:هی بن،اونجارو نیگاه قیافه ی این یارو برات آشنا نیست!بن:خود خوده ناکسشه!ولی….!سمیر:ولی تو کامیون حمل گوشت؟؟؟بن:بنظرم ما اشتباه گرفتیم!اگه ماشینا تو اون کامیونه باشن که از سرما میترکن!سمیر:به امتحان بازرسیش که می ارزه!
(و میرن بقل کامیون و علامت ایست رو سمیر نشون میده!اما کامیونه نه تنها که نمیزنه بقل بلکه با یه تماس کوچیک به ماشین بن، در میره!)
سمیر:دیدی گفتم!بن:حالا چی کار کنیم!؟سمیر:برو پشتتش و آروم نزدیک شو بعد من میرم تو کامیونه!!بن:باشه مواظب باش!
(و بعد سمیر آروم میپره پشت کامیونه و تیر میزنه و در پشتیشو باز میکنه اما کامیونه سر یه پیچ تند میره و سمیر تعادلش رو از دست میده و میوفته داخل و در پشتی هم قفل میشه از پشت!)یکی از خلافکارا متوجه میشه و دکمه ی ورود سرما رو میزنه!اون یکی خلافکاره:مگه دیوونه شدی؟این ماشینا نوی نو هستن!همون خلافکار:اشکال نداره بزار از دست این گرکان که نزدیک 1 ساله مزاحم کارامه راحت شم!(این خلافکار همون رییس بمب گزارا تو پرونده های قبل بود!)
بن:لعنتی!باید نجاتش بدم!وگرنه یخمک میشه!ولی چطوری؟؟……آه ه ه!این احمقانه ترین کار یه مامور پلیس تو کل جهان میشه!!(و ماشینو میزاره رو دنده اتوماتیک و خودش میپره رو کامیون و چند لحظه بعد ماشینش پرت میشه تو دره!بن سعی میکنه تا در پشتی رو باز کنه ولی موفق نیمشه و آروم سمت کابین راننده میره و اون خلافکار زودتر همه چیزو میفهمه و شلیک میکنه به طرفش!)
بن:نههههه!اون خلافکاره:خوب حساب تو رو که رسیدم،گرکانم بزودی میمیره!!
بن جاخالی میده تا تیر بهش نخوره ولی دستش سر میخوره و از کامیونه پرت میشه پایین!صورتش زخمی بود و هنوز حالش سرجاش نیومده بود که نمیفهمه که چی میشه و یهو یه ماشین با سرعت بهش میزنه و پخش بزرگراش میکنه!مردم جمع میشن و آمبولانس خبر میکنن و از طرفی هوته و دیته که در حال گشت زنی بودن که متوجه ی تصادف و ازدحام میشن و میرن جلو که ببینن چی شده!هوته:بن،پسرم،نهههه!(چند دقیقه بعد بن بهوش میاد و با این که حالش بد بود همه چیز یادش میاد و میدونه که سمیر تو وضیعتی بدتری هستش و جونش در خطره برای همین ماشین هوته و دیته رو برمیداره و میره)دیته:نباید بزاریم بن بره!خیلی خطرناکه اونم با اون حالش!و ….. بن از روی رد چرخ های کامیون ،او رو پیدا میکنه و پشت سرش هوته و دیته و نیروی کمکی و آمبولانس میرسن و بن یا سرعت میره و در پشتی کامیون رو باز میکنه و…
سمیر از شدت سرما به سختی نفسش بالا میومد و بیهوش بود،بن اونو بیرون میاره و در آغوش میگیره و میگه:نههه سمیررر!همش تقصیر من بوددد!!نههه ! تو باید زنده بمونی!
سمیر با آمبولانس به بیمارستان منتقل میشه!
در حیاط بیمارستان
بن:نه نه!!هوته:بن این فقط یه حادثه بود و تو تقصیری نداشتی!دیته:هوته راست میگه بن،نباید خودتو سرزنش کنی!(در همین حال آندریا آشفته حال از راه میرسه) بن:آندریا….من….من…..
(آندریا در حالی که اشک چشمانش رو پوشونده بود یه کشیده به بن میزنه و از شدت کشیده بن به زمین میوفته(چون بخاطر تصادف حالش زیاد خوب نبود))آندریا در حالی که گریه میکرد:تو خیلی پستی،از جلوی چشام گمشو!
بن که بخاطر این موضوع عذاب وجدان داشت،از اونجا رفت و تا چند روز کسی اون رو ندید!
2روز بعد سمیر بهوش میاد…

آندریا:آه ه ه!خدای من!سمیر حالت خوبه؟سمیر:من حالم خوبه!نگران نباش!
و بعد از15 دقیقه…
سمیر:آندریا،بن کجاست؟نمیبینمش؟آندریا:واقعا که!تو واقعا تو فکر اون بی عرضه ای؟سمیر:منظورت چیه؟بن….(که یهو یکی از پرستارا اشاره میکنه به آندریا که بیاد بیرون از اتاق…و بعد از اینکه چیزی رو بهش میگه….آندریا از شدت ناراحتی و نگرانی غش میکنه….) دقایقی بعد….
(سمیر از دکتر میپرسه…)سمیر:آقای دکتر حال همسرم چطوره؟اون چش شده؟دکتر:آروم باشید آقای گرکان…میدونین….اممم…سمیر:خواهش میکنم حاشیه نرین!دکتر:خیلی خوب ولی باید آرامش خودتون رو حفظ کنین…دختر کوچیکتون آیدا گرکان رو گروگان گرفتن!سمیر:چیییی؟ولی…ولی….آخه چرا؟چی میخوان…!!لعنتی!نههه!دکتر:من اطلاعی ندارم…!بهتره از همکاراتون بپرسین…!! سمیر:آه ه ه !!
(چند دقیقه بعد هوته و لیته میان ملاقات سمیر)
هوته:حالت چطوره رفیق!لیته:بهتری سمیر؟سمیر:بچه ها خواهش میکنم!گروگان گیرای آیدا چی میخوان؟خواهش میکنم بهم بگین!!هوته:راستش سمیر گروگان گیرا همون بمب گزارای قدیمین همونایی که این بلا رو سر تو و بن آوردن!و در عوض مواد آتش زا و بمب هایی رو که توسط همکارامون مصادره شدن رو میخوان!سمیر:پس پول نمیخوان!وسایل خودشون رو میخوان!…وایسا ببینم…گفتی کساییکه بلا سر من و بن آوردن؟؟!!بن؟بن؟اون کجاست؟حالش خوبه!نکنه اتفاق بدی براش افتاده؟هوته:نه!اینطور که فک میکنی نیست!بن میخواست تو رو از این مخمصه نجات بده برا همین پرید رو همون کامیونه اما به سمتش شلیک کردن و اون جاخالی داد ولی دستش سر خورد و از کامیون پرت شد پایین و حتی فرصت نکرد که پشت سرشو نگاه کنه که یه ماشین با سرعت باهاش تصادف کرد!من و لیته اونجا بودیم و…سمیر:نههه!الان حالش خوبه؟؟تو همین بیمارستانه!!؟لیته:اون با اون حال بدش حاضر نشد بیاد بیمارستان و اومد دنبال تو…بعد از رسوندن تو هم وقتی آندریا اومد…!(که هوته یه سرفه ی معنی دار میکنه)سمیر:خواهش میکنم بگین چی شده؟هوته:خوب آندریا نارحت و بود و…یه کشیده بهش زد و بهش گفت از اینجا گمشه!ما الان 2 روزه که ازش خبری نداریم!نه تو پاسگاه نه تو پاتوق همیشگیش و نه تو خونشه!!حتی گوشیش هم خاموشه!سمیر:آخه من بیچاره باید نگران چند نفر باشم؟نکنه بلایی سر خودش آورده؟لیته:نه سمیر!ما یه جور دیگه فکر میکنیم!!آخه همین الان خبرش پخش شد که همه ی موادآتش زا و بمب ها از آزمایشگاه جنایی هنگامی که هارتمورت نبود دزدیده شده!سمیر:یعنی شما میگین کار بن بوده؟برای نجات آیدا؟(و لیته و هوته سرشون رو به نشونه ی تایید تکون میدن)
بن:الو،شما کجایین؟خودتون رو نشون بدین ترسوها!من براتون اون چیزی رو که میخواستین آوردم!الو…الو…،بمبگزار:اینجام!بن:آیدا،اون کجاست؟(بمبگزار یه اشاره میکنه به یکی از افرادش و آیدا رو میارن)آیدا:عمو بن من میترسم!بن:نترس عزیزم بزودی باهم از اینجا میریم!من نجاتت میدم!(که یهو یکی از اون بمبگزارا از پشت بن رو میزنه و بن میوفته و بیهوش میشه)بمب گزار:یکی اول باید تو رو نجات بده!(وقتی بن بهوش میاد میبینه که دستو پاش بستست به یه ستون آهنی و جلوش مانیتوری قرار داره که آیدا رو نشون میده!اونا به آیدا یه جلیقه ی بمب قوی وصل کرده بودن!)بن:نههه!دیگه چی میخوایین؟من که بهتون اون چیزی رو که میخواستین دادم!اون بچه رو ولش کنین بره!بی انصافا اون بمب رو به یه بچه ی 7 ساله بستین!منو بجای اون بزارین!اونو ولش کنین!بمب گزار:یگر خودتو به اون راه نزن!همه ی چیزایی که آوردی کشک بودن!آش اصلی رو جا گذاشتی!رم!بن:رم؟شما نگفته بودین اونو میخواین!اصلا اون چیه؟بمب گزار:تمامی اطلاعاتی که میخواستیم تو اون بود!حالا تو باید به ما رمز ورود به اطلاعات پلیس رو بدی!بن:هرگز!حتی اگه منو بکشی هم بهت رمزو نمیگم!بمب گزار:هه!احمق!جون تو برا ما هیچ ارزشی نداره و حتی میتونم بهت اطمینان بدم به محض اینکه رمزو بهمون بگی میکشیمت!بن:خوب پس منم رمزو بهتون نمیگم!بمبگزار:جدیییی؟فک نکنم!تو راست میگی حتی اگه بکشیمت هم رمزو نمیگی ولی اگه اونو بکشیم چی؟(به مانیتور اشاره میکنه)بن:خیلی خوب!باشه رمزو بهتون میگم!ولی از کجا مطمن بشم به آیدا صدمه ای نمیرسه؟بمب گزار:این ماییم که تعیین تکلیف میکنیم نه تو! (بن با خودش گفت:اگه بهشون رمزو بدم،زنده موندنم بعیده و علاوه بر اون جوون آیدا هم در خطره!!پس بهتره دورشون بزنم)بن:خیلی خوب رمزو میگم رمز:004569814511 بمبگزار:عالیه ما وارد سایت محرمانه ی پلیس بزرگراه شدیم…
در پاسگاه…
هارتمورت:بچه ها یه خبر بد…به سایت نفوذ کردن!اونم توسط رمز یکی از بربچ پاسگاه خودمون…سمیر:میتونی بفهمی با رمز چه کسی وارد شدن؟سوزانه:ولی من چیز دیگه ای فک میکنم!جون بن در خطره!هارتمورت:عالیه!این رمز هر کی که باشه آدم باهوشیه!چون جی پی اسش خود به خود فعال شد،صبر کنیننن….آهااان…پیداشون کردم…سمیر:سوزانه گروه کمکی رو خبر کن…زود باش باید بریم….
در کنار بمبگزارها
(بن بعد از ساعتها تلاش طناب دور دستاشو باز کرد و وانمود کرد که دستاش بستن و منتظر فرصت مناسب شد…)
بمبگزار:چه داستان غم انگیزی!!پلیس دیوانه ای باعث مرگ دختر بچه ی 7 ساله شد و از عذاب وجدانی که داشت خود کشی کرد!دلم برات میسوزه!(و بعد اسلحه رو به سمت بن میگیره و شلیک میکنه،بن که دستاش باز بود جاخالی میده ولی تیر به شونه ش میخوره و فرار میکنه)یکی از زیر دستای بمبگزار:قربان بریم دنبالش؟بمب گزار:لعنتی!ولش کنین!وسایلا رو جمع کنین!(و بعد بمب ساعتی رو فعال میکنه و میزاره رو 15 دقیقه!)در حال رفتن یکی از افراد بمبگزار:قربان دختره رو چیکار کنیم؟بمبگزار:منظورت چیه؟ یکی از افراد بمبگزار:خوب اون بچه فقط 7 سال داره!(یهو بمبگزار اسلحشو میکشه و به اون فرد شلیک میکنه!)و رو به باقی ی افرادش میکنه و میگه:اون اگه زنده میموند لومون میداد!حالابریم!
از طرفی دیگه بن آیدا رو پیدا میکنه…
آیدا در حال گریه کردن:عمو بن!من میترس س س سم!بن:گریه نکن آیدا جوونم!ما باهم از اینجا میریم بیرون!باشه؟آیدا:باش ش ش ه!شما زخمی شدین؟دستتون؟بن:نه چیزی نیست نگران نباش!(بن دستای آیدا رو به آرومی از بمب باز میکنه و اونو بغل میکنه و میدویه به سمت در خروجی…بمب 50 ثانیه مونده بود تا انفجارش…چند قدمی در خروجی بن صدای ناله ای میشنوه!….)کمک….کمک….به من کمک کن…تو یه پلیسی….تو باید به من کمک کنی…(این همون فردی بود که بمب گزار به دلیل لو نرفتنشون بهش شلیک کرده بود و زخم شدیدی برداشته بود ولی هنوز نمرده بود…)بن:آیدا ، عزیزم اون در خروجیه!بدو از اینجا برو و از ساختمون دور شو خیلی خطرناکه!احتمالا بابات بیرون منتظرته!آیدا:ولی عمو بن شما گفتین با هم میریم بیرون!بن:منم پشت سرت میام!بهم قول بده که از اینجا بری و پشت سرتو نگاه نکنی!باشه!آیدا:باشه،قول میدم!(بمب20 ثانیه ی آخرش بود که آیدا از ساختمون میره بیرون و بن اون فرد رو کول میگره و به سمت در خروجی میره!اول اونو از در خروجی رد میکنه و بمب روی10 ثانیه ی آخرش بود)اون فرد در حال بیرون رفتن گفت:تو جونمو نجات دادی ولی متاسفم نمیخوام بقیه ی عمرمو برم زندان!(و بعد از زدن این حرف ضربه ای به چارچوب در میزنه و در میریزه و بن پشتش میمونه و چند ثانیه بعد….بومببببببب…..البته اون فرد به دلیل موج بمب و زخمی که داشت میمیره)در همین لحظه نیروی کمکی میرسن!بمب گزار و افرادش در حال فرار بودن که توسط پلیسا دستگیر میشن بالاخره!سمیر میاد جلو و یقه ی بمب گزارو میگیره و میگه:دخترم آیدا،همکارم بن!اونا کجان د زود باش حرف بزن!بمبگزار:خوشبحال یگر که مرگ آسونی داشت!با اسلحه ی خودم کشتمش!ولی دخترت مرگ سختی رو تجربه کرد!چون دو قدمی بمبی که الان منفجر شد بسته شده بود!ههههه!متاسفم!دفعه ی بعد نوبت خودته!سمیر:لعنتیییی!(و میوفته به جونش و تا میخوره میزنتش!افراد پلیس سمیر رو میگین جداش میکنن،سمیر در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود به شعله های آتش خیره میشه که ناگهان با صدای نازکی به خودش میاد)آیدا:بابایی!سمیر:آیدا!(و اونو در آغوش میگیره!)سمیر:حالت خوبه چیزیت که نشده؟آیدا:نه!سمیر:بن کجاست؟آیدا گریه کنان:عمو بن…ا ه ه ه ه!سمیر:چی شده؟آیدا:اون میخواست به یکی که اون تو بود کمک کنه اما اون بدجنس چارچوب در رو ریخت!ا ه ه ه!سمیر:چییی؟نههه!بننن!…..!!سمیر رو به گروه کمکی:یه گروه تجسس تشکیل بدین ما باید بن رو پیدا کنیم!(و بعد از ساعت ها گشتن چیزی پیدا نکردن،سرانجام هارتمورت و بچه های گروه آزمایشگاه میان برای جستوجوی مدارک و جسد سوخته شده ی احتمالی)بعد از دقایقی گشتن هارتمورت زیر آوار ها آستین کاپشن بن رو میبینه و به کمک افرادش بن رو میکشن بیرون!(سمیر میاد و بن رو در آغوش میگیره(بن بیهوش بود)سمیر نبض بن رو میگیره)سمیر:زودباشین یه آمبولانس خبر کنین!نبضش خیلی ضعیفه!بننن!
در بیمارستان…
سمیر:حالش چطوره؟دکتر:دو تا از دنده هاشون شکسته،خونریزی داخلی داشتن و مثل اینکه به شونشون تیر خورده بود،ما تمام تلاشمون رو کردیم،امیدوارم حالشون بزودی خوب بشه!سمیر:آ ه ه ه ه!ممنون دکتر!
2 روز بعد
(بن بهوش میاد)سمیر:چطوری قهرمان؟بن:ممنون!من کجام!سمیر:یادت نمیاد!تو جون آیدا رو نجات دادی!تا آخر عمرم مدیونتم!بن:نه بابا!این چه حرفیه؟(در همون لحظه آندریا وارد اتاق میشه)آندریا:بن،من واقعا نمیدونم چی بگم!بابت اون روز از صمیم قلبم متاسفم!بن:خواهش میکنم!درکت میکنم!این حرفو نزن!آندریا:بن،یکی میخواد ببینتت!(که یهو آیدا میاد تو!)آیدا:عمو بن،حالت خوبه؟بن:آره عزیزم!
و اینگونه بود که این فصل هم به خوبی و خوشی تمام شد…اما هنوز داستان ها ادامه دارند…هنوز فرار و گریز ها و تیر زدن ها و تیر خوردن ها ادامه دارد…هنوز ماشین داغون کردن ها و دعواها و دوستی هایشان ادامه دارد…چون محدوده ی عملیات آنها جاده ها و بزرگراهاست….چون سرعتشان سرسام آور است….چون دشمنانشان قاطلین سارقین و باج گیرانند که راه را بر بیگناهان میبندند….و چون آنها گروه کبری11اند و پایان و غیر ممکن برایشان وجود ندارد…و همواره این هشدار هاییست برای آنان…

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط الناز در تاریخ 1392/11/01 و 17:53 دقیقه ارسال شده است

عالی بود لطفا باز هم داستانهای مهیج جدید برامون بنویس.
پاسخ : حتما!شکلک

این نظر توسط الناز در تاریخ 1392/11/01 و 17:52 دقیقه ارسال شده است

پاسخ : شکلک

این نظر توسط رکس در تاریخ 1392/07/10 و 14:52 دقیقه ارسال شده است

100 امتیاز میدم به این داستان توووووووووپتشکلک
پاسخ : تنکیو!!شکلکشکلک

این نظر توسط رکس در تاریخ 1392/07/10 و 14:52 دقیقه ارسال شده است

100 امتیاز میدم به این داستان توووووووووپتشکلک
پاسخ : تنکس وری ماچ!شکلک

این نظر توسط نسترن در تاریخ 1392/04/02 و 20:19 دقیقه ارسال شده است

منتظر داستانهای بعدیت هستم! خبرم کن.شکلک
پاسخ : من که نباید خبرت کنم!!خودت بیا!!شکلک


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • پیوندهای روزانه
    داستان های فصل دوم

    داستان شماره 1

    داستان شماره 2

    داستان شماره 3

    داستان شماره 4

    داستان شماره 5

    داستان شماره 6

    داستان شماره 7

    داستان شماره 8

    داستان شماره 9

    داستان شماره 10

    داستان شماره 11

    پشت صحنه ی داستان ها

    داستان های فصل سوم

    داستان شماره ی 1

    داستان شماره ی 2

    داستان شماره ی 3

    داستان شماره ی 4

    داستان شماره ی 5

    داستان شماره ی 6

    داستان شماره ی 7

    داستان شماره ی 8

    داستان شماره ی 9

    داستان شماره ی 10

    داستان شماره ی 11

    پشت صحنه ی داستان ها

    آمار سایت
  • کل مطالب : 324
  • کل نظرات : 3901
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 146
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 535
  • بازدید ماه : 1,766
  • بازدید سال : 12,339
  • بازدید کلی : 2,840,884
  • کدهای اختصاصی