نام داستان : سازمان فدرال
نویسنده : ریحانه
بن و سمیر بعد از خوردن یه صبحونه ی مفصل شاد و خندون به پاسگاه میان ناگهان هر دو متوجه ی آقایون کت و شلوار پوشیده ای میشن که از دفتر خانم گروکر(رییسشون)بیرون و به طرف اونا میان!یکی از اونا رو بن میکنه و میگه:آقای یگر شما باید همراه ما بیاید!بن:ببخشید برای چی؟ _:ما از سازمان فدرال که در کشورمون آمریکایه بهترین کاراگاهان رو از سراسر جهان جمع آوری میکنیم!شما باید خوشحال باشید که انتخاب شدید!بن:و اگه قبول نکنم! _:شما دارید با جونتون بازی میکنید!(و بن یه پوزخند میزنه و نیم نگاهی به سمیر میکنه!که ناگهان یکی از اون مامورین روش اسلحه میکشه)بن:هه خوشمزه!تو شلیک نمیکنی!(و مامور فدرال شلیک میکنه!!)پیش از اینکه سمیر و خانم گروکر چیزی بگن ماموره میگه:تیر بیهوشی بود!وبن رو در حالی که بیهوش بود و در حالی که کارت شناسایی و اسلحشو برداشتن و با خودشون میبرن!سمیر با عصبانیت وناراحتی رو به کروگر میکنه و گروکر میگه:متاسفم!اونا قدرت نفوذ زیادی دارن و ما کاری از دستمون بر نمیاد!
ادامه ی داستان رو در ادامه ی مطلب بخوانید
2 سال از این ماجرا میگذره و تو این مدت سمیر پرونده های زیادی رو مثل قبل بدست نمیگیره!دیگه کسی هم به عنوان همکار نمیپذیره!تا اینکه پس از مدت ها یه پرونده ی بین و المللی تشکیل میشه!بچه های پاسگاه تصمیم میگیرن تا این پرونده رو بدن دست سمیر تا یکم حال و هواش عوض شه و شایدم بتونه برای بار دیگه بن رو ببینه!سمیر از همه چی بیخبر هم قبول میکنه!و بالاخره همراه هوته و کنرال به محل وقوع جرم میرن!از قضا در همون لحظه ماموران بین و الملل فدرال داشتن پس از بازرسی از اونجا میرفتن!بن هم اونجا بود و تنها کسی که متوجه ی بن میشه سمیر بووووووووووووووووووووووود!سمیر از دیدن بن نه تنها که خوشحال نمیشه بلکه ناراحتم میشه!از اینکه همکاری مثل بن رو که نزدیک به 5 سال مثل یه دوست نه مثل برادری کوچیک تر که جونشو واسش میداد حالا تو این وضعیت میبینه در حالی که بن با یونیفورم و تجهیزات فدرال بود و آمریکایی صحبت میکرد!!و سمیر از این موضوع ناراحت شد اون مدتی بود سعی میکرد تا بتونه بن رو فراموش کنه اما با موضوع پیش اومده!!آیا واقعا بن همون فردی که سمیر تصور میکرد شده بود؟نه هرگز!!او از وقتی که به آلمان برگشته بود به فکر سمیر بود!حتی چند بار با شماره ی قبلی ای که از سمیر داشت تماس گرفت!اما سمیر گوشیشو تو پاسگاه جا گذاشته بود و بن با خودش فکر کرد:شاید شماره ی سمیر طی این مدت عوض شده باشه!!بنابرین به پاسگاه زنگ زد و سوزانه گوشی رو برداشت!!سوزانه:پاسگاه محلی پلیس اتوبان بفرمایید!!بن:اممم!ببخشید سر بازرس گرکان هستن؟سوزانه با تعجب(چون از مدتی که بن رفته بود سمیر به دلیل عدم دسترسی به پرونده های بیشتر به سمت بازرسی برگشته بود و تعداد اندکی اون رو به عنوان سربازرس گذشته میشناختن!!):امم!در حال حاضر اینجا نیستن ولی اگه پیغامی دارید بگید بهشون میرسونم! ……شما؟؟بن:اممم!نه…نه..من..من…….!!(و بعد بن گوشی رو قطع میکنه)در همون لحظه سمیر به پاسگاه برمیگرده و مستقیما به دفترش میره!!سوزانه:سمیر تو نبودی یه نفر با شماره ای یه طرفه و محافظت شده ی دولتی به پاسگاه زنگ زد و با تو کار داشت!!سمیر:حالا کی بود!؟سوزانه:نمیدونم!!صدای یه مرد جوون بود صداش به نظرم خیلی آشنا میومد ولی نشناختمش!!وقتی هم ازش پرسیدم شما؟گوشی رو قطع کرد!!سمیر نگاهی به گوشیش انداخت و دید شماره ای با مشخصاتی که سوزانه داده11 بار با گوشیش تماس گرفته!!سمیر تو فکر بن بود که سوزانه گفت:راستی اون تو رو با عنوان سربازرس مطرح کرد!!سمیر مطمن شده بود که اون شماره ی بنه!بنابراین برگه ی مرخصی شو مینویسه تا به یک مسافرت طولانی بره (حداقل تا زمانی که مامورین فدرال به آمریکا برگردن)اون نمیخواست تمام غم های این مدتش رو به چند روز خوش بودن با بن بفروشه!!از طرفی بن خودش رو به آب و آتیش میزد تا زودتر سمیر رو ببینه!!به آدرس خونه ی سمیر رفت ولی متوجه شد سمیر خونشو عوض کرده!دیگه نمیدونست چی کار کنه تا بالاخره تصمیمشو گرفت!!!!سوال
اون به پاسگاه رفت با این که میدونست اگه مامورای دیگه بفهمن جریمه ی سختی میشه!! همه از دیدن اون شگفت زده و خوشحال شدن پس از احوال پرسی بن پرسید سمیر کجاست!؟سوزانه گفت:اون یه مرخصی طولانی گرفته و میخاد بره آنتالیا!! بن:چیییییییییییییی؟!!کی؟سوزانه:همین امروز تو فرودگاه نونبورگ!!بن:من باید برم ببینمش!! و بعد به فرودگاه میره!!از دور سمیر رو میبینه که تو قسمت بار داره چمدونش رو میده!! بن:سممممممممممممممممیر سمممممممممممممممممیر!!و میدوهه میره در آغوش میگرتش!!سمیر از دیدنش غافلگیر و از ته دل خوشحال میشه ولی میدونه که بن باید بزودی بره!!بن:واقعا از دیدن دوبارت خوشحالم سمیر!!راستی یه پیشنهاد برات داشتم!! مدتی که فدرال دنبال یه مامور دیگس میخاستم تو رو معرفی کنم نظرت چیه؟سمیر :من مثل تو نیستم زن و بچه دارم کشورم آلمان رو دوست دارم!(و ناگهان اسم هواپیمای سمیر رو صدا میکنن)همدیگه رو در آغوش میگیرن!!ودر حالی که از چشمانشان بارانی آرام سرازیر میشد برای آخرین بار از همدیگه خداحافظی کردند!!
دو ماه بعد
سمیر بعد از یه استراحت طولانی دوباره سر کارش برمیگرده!!و در حالی که پشت میزش بیکار نشسته بود سوزانه میاد و میگه:سمیر همکارت اومده!سمیر با عصبانیت داد میزنه:من گفته بودم که همکار جدید نمیخوام!!بن از پشت سوزانه میاد بیرون و میگه حتی اگه من باشم!سمیر به آرومی:بن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!تعجبسوزانه:حالا کی گفت همکار جدید!؟سمیر:ولی چطور ممکنه!!؟؟بن:اون روز تو فرودگاه یکی از ماموران نفوذی فدرال حضور داشت!!وقتی دوستی و عشق و برادری بین ما رو دید به من اختیار تام داد که بمونم یا برم!؟خوب تصمیم من هم که میدونی!!خوشحالم که جام هنوز خالیه!!